سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

آقای رئیس جمهور...سلام

خستگی روزها و شبهای ریاست به تنتان در انشاالله...

چیزی نمانده است

همین روزهاست که بگویید خداحافظ و بعد از 8 سال ریاست کمی نفس بکشید!

چیزی نمانده است

همین روزهاست که مردی دیگر بیاید روی صندلی گردان و پر تنش شما بنشیند و...(!)

چیزی نمانده است

فقط عرض سلامی بود و خسته نباشیدی...

خسته نباشیدی به تمامی زحمت هایتان

هر چند اواخر دوره کارهایتان کمی گره خورد و خودتان کمی پیچیدید

اما 

با تمام مشکلات اقتصادی و اجتماعی موجود در مملکت فعلی

با تمام گله و شکایت های مردم از وضع نابسامانی که شما برای ما تعریف کردید

با همه این ها

ما هنوز می دانیم که شما از خیلی های دیگر که به این صندلی چشم داشتند بهتر بودید

ما هنوز یادمان هست تلاش ها و آمد و رفت های 24 ساعته تان را

هنوز یادمان هست طرح ها و برنامه هایی که اگر جان پایشان نمی گذاشتید نه برنامه ها عملی می شد نه درد مردم فقط درد این روزها بود!

هنوز یادمان هست آن اوایل چگونه گوش به صدای ولی فقیه بودید...

یادمان هست...

رسم دنیاست!

رسم بشر است!

هر کس آمد و غلغله ای کرد و رفت

آخرش فقط بدی هایش را می بینند

بدی هست!

اما مردم فقط به نیمه خالی استکان زل می زنند

و رسم سیاست است!

رسم صندلی ریاست است!

این صندلی و جایگاه خیلی مرد میخواهد که وقتی 8 سال بر آن تکیه زدی

راحت و بی سر و صدا از آن دل بکنی

رسم است!

همیشه همین طور بوده!

پایان 8 سال ریاست روسای قبلی هم همین طور بوده

و همه فکر می کنند چقدر وضعیف اسفناک تر از دوره های قبل است!

نه...

همیشه وضعیت های بحرانی هست

و بیشتر اوقات هم خ ر ا ب ک ا ر ی هایی هست...

شما تنها نیستید

اما شما هم هستید!!

                                                                                                               با احترام و خسته نباشید

                                                                                                    دختری 16 ساله از دیار فارس بدون حق رای

 

 


نظر

کفش ِ جیر ِ مشکی ام را می پوشم و راه می افتم

کنار مدرسه

کنار کوچه

کنار خیابان

کنار دانشگاه

کنار پنجره ی پر گذر خط 74

این بار وسط ِ وسط ِ راه پیاده می شوم!

دیگر نه از خش خش برگ های ارم خبری ست

نه از صدای چِرِخ چِرِخ ِ تگرگ ها...

اینجا اردی بهشت است

ماه ِ من!

دلم بهشت ِ اردی بهشت های ِ کودکانه ام را می خواهد

دور از غربت

دور از آب استکان هایی که برای فرو بردن بغض می بلعم

سبزی ِ خیابان و آبی آسمان مدام "زنده گی" کردن را به من متذکر می شوند...

شیراز

با یک روال طبیعی دوباره بهشت شد

و من

با یک روال غیر طبیعی دوباره برزخ!

به آن تَه ها خیره می شوم

چقدر این اردی بهشت پر مِه است!

چقدر . . .

فردا درست وسط ِ بام ماهَم می ایستم و به پانزده روز های اول اردی بهشت فکر می کنم

به اول تا پانزده ماه 91

به اول تا پانزده ماه 90

به...

حالا درست 10 سال است که از 15 اردی بهشت به بعد تمام شدن ِ سال را صاف پیش چشمانم می بینم

حالا درست 10 سال شد که اردی بهشت هایم با جیغ و داد های همکلاسی هایم همراه است

و من بهت زده ام...

چقدر سریع پیر می شوم!

.

.

.

گنجشک ها گل های توی گلدان را نوک می زنند...

این است نشان ِ زنده گی!

 

 


نقد کردن را دوست دارم...نقد ِ فیلم را بیشتر...

از کدام قسمت شروع کنم نمی دانم!اما می دانم که در کل ، پس از ساعت ها تفکر ، فهمیدم که رسوایی ِ ده نمکی را نپسندیدم!

نه از آن مخالفان ِ دو آتشه ی آقای ده نمکی هستم که چون مهر ِ"ده نمکی" با "یـــــــــ" کشیده آخر تیتراژ اول و اول تیتراژ آخر خورده زبان به نقد بگشایم ؛ نه از آن فداییان ِ جان بر کف ِ ایشان که برایم حرفشان حق باشد و فیلمشان فتوا!

اول! به نسبت اخراجیّون شاید پیشرفت داشت اما هنوز دست ساخته ی "ده نمکی" کودکی بیش نیست.من نه شاید منتقد حرفه ای سینما باشم ، نه کارگردان و نویسنده که عیب های ِ "عام نفهم" را بفهمم؛ اما به عنوان ِ یک مخاطب ِ عام جرات ِ  ده نمکی را برای ِ به پرده افکندن ِ این فیلم ِ نسبتا ضعیف آن هم در تعطیلات ِ عید تحسین می کنم.

دوم!  جا دارد اعتراف کنم موضوع نو بود و هدف زیبا! اما کاری که آقای ِ ده نمکی با این موضوع و هدف کرد درست مثل این است که دیوار ِ خانه ات را بدهی کودک ِ 7-8 ساله ات رنگ بزند!شاید صراحت ِ کلامش را نپسندیدم...شاید اغراق هایش را...اما می دانم اگر این آقای ِ ده نمکی حتا یک هفته درباره زندگی یک روحانی که شخصیتی نزدیک به "عبدی ِ روحانی"داشت مطالعه می کرد ، یا با او هم خانه می شد ؛ محال بود اجازه دهد افسانه در خانه ی حاجی گیر بیفتد!

سوم! بیشتر شبیه یک مستند بود که از سر اجبار یک مقدار حرف ِ خشک ِ نخراشیده را با یک لیوان آب در گلوی ِ مخاطب هــُـل می دهد!کارش کمی "فَلّه" ای بود...بیشتر از کمی حتا!مثلا چرا باید حاج یوسف از پشت ِ در و نا امنی مکان و حرکت افسانه به سمت شرکت با خبر باشد؟چرا یک روحانی ِ ساده و معمولی نه؟یا چرا میزان ِ در اوج رفتن ، 90% فیلم را گرفته بود؟

چهارم! شاید اگر فیلم کمی آرام تر و با ملایمت بیشتر به موضوع می پرداخت بهتر بود.یا حتا اگر ده نمکی فقط نویسنده و بود کارگردان شخص ِ دیگری ؛ و یا اگر ده نمکی بر دانسته های ِ مذهبی ِ خود اکتفا نمی کرد و از یک مشاور ِ مذهبی ِ قوی یا قوی تر استقاده می کرد ، شاید نتیجه ی طبیعی تری مشاهده می کردیم!

پنجم! دست ِ آقای ِ فراستی بی بلا! راست گفت...رسوایی یک فیلمفارسی بود که البته بعضی حرف ها و بعضی مفاهیمش نمی دانم چگونه (!) ولی به یک گونه ، از زیر ِ تیغ ِ تیز ِ ارشادیان فرار کرده بود!

ششم! " مسعود ده‌نمکی در دفاع از فیلم رسوایی در مقابل منتقدان گفت: چطور در فیلم‌های دیگران آرایش افراد بد است نمی‌گویید اینها بد است ولی درباره فیلم من واکنش به خرج می‌دهید. "

شما دیگر چرا...؟!این حرف آنقدر مسخره است که انگار کسی بگوید چطور همه مجرمان را دستگیر نمی کنید؟!فقط من؟! (البته بلا تشبیه!) . لطفا اگر استدلالی دارید کمی منطقی تر...!

و آخر! نکات ِ مثبت فیلم کم نبود اما نکات ِ منفی بد جور هوای ِ سینما را برایم گرفت.

ما سوژه های ِ مسعود ِ ده نمکی را دوست داریم اما منتظر کارهای ِ هنرمنداته تری از او هستیم...

 

نجوا 1:اگر در بعضی جاها ضعف ِ نوشتاری احساس کردید به بزرگی ِ مرام ، عفو کنید...

نجوا 2:منظور از نسبتا ضعیف بودن فیلم این نیست که نبینیدش!بر عکس!اتفاقا ببینیدش...

نجوا 3:شاید این نجوا بعدها پر شود!

نجوا 4:التماس دعا...