سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

توی زندگی

یک روز هایی هست که انگار همه موجودات وظیفه دارند پریشان کنند اوضاع را!

هر کسی از یک طرف یک ساز می زند و تو مبهوت می نشینی و زل می زنی به مضحک بودن درد هایت..‌.

تفاق خاصی  نمی افتد!

فقط سردرگمی و غربت از سر و روی و وجودت چیک چیک می چکد...

پریشانی...؟به کسی ربطی ندارد و تو مجبوری اوضاعت را خوب و دوست داشتنی نشان دهی

و هر از چند دقیقه یک لبخند بزنی که انگار بهترین روزهای ممکن اکنون در حال وقوع است!

عیبی ندارد ...م ی گ ذ ر د . . .

شده تا به حال یک حس عجیب با سرعتی باور نکردی در جانت ریشه بدواند؟

یک حس که نه منبع درستی دارد نه نشانه ای

فقط درست در همان زمان که تو میخواهی دنیا را به کام خودت تلخ نکنی تمام روحت را خط خطی می کند و تو می مانی و یک حس مضحک بی منبع و نشان منفی ..

چند روزیست این حس مبهم فلان و فلان هر ساعت هشدار منفی برایم می فرستد...

«همیشه که آدمی زاد به علایقش نمی رسد...»

...

نجوا1:[از تلفن همراه-منزل مادربزرگ]

نجوا2:برای حال پریشانم دعا کنید...برای درمانم...


نظر

وقتی با صدای ِ رادیوی ِ کوچک ِ سیاه ِ پدرم صبح ها برای سحری خوابَم را وِل می  کنم

 مطمئنم وقتی از اتاقَم بیرون بیایَم همه دور ِ میز ِ شیشه ای ِ وسط ِ حال نشستند و هر از چند ثانیه یکی شان می گوید:

برم دوباره صداش بزنم؟! 5-6 دقیقه بیشتر نمونده!

و در همین حال و احوال مَنی که هنوز در حال و هوای ِ خوابَم هستم روی ِ صندلی ِ چوبی ِ روبه روی ِ پدرم می نشینم

شروع می کنم به فکر کردن

امروز دلَم برنج می خواهد؟

رادیو می خواند

و من همراه با او بلند اوج می گیرم

  اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ قُدْرَتِکَ بِالْقُدْرَةِ الَّتِی اسْتَطَلْتَ بِهَا عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ کُلُّ قُدْرَتِکَ مُسْتَطِیلَةٌ

درست بعد از اینکه با رادیو همخوان می شوم یادم می آید که دلَم چه می خواهد برای ِ خوردن

همیشه یک دقیقه ی آخر همه ی خانه در حال دویدن هستند...

ــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــهر چقدر هم تلاش کنم تقریبا رمضان های ِ من صبح ندارند!

اگر روزی خیلی مُصِر باشم 10!

ظهر ها باید بنشینم و قرآن خوانی ِ حَرَم را نگاه کنم و با هر بار نهاوند ذوق کنم...

نَظمِ نشستن ِ مردم را ببینم و بعد پیش خودَم تصور کنم که بشود یک روز از همین ماه من میان ِ این جمعیت باشم...

ــــــــــــــــــ

رمضان ، ماه ِ اردی بهشت ِ ماهی ست...

وقتی شبها هم احساس می کنم نباید چیزی بخورم به این باور می رسم که مَن روزه گرفتن هایَم را دوست دارم!

مثل ِ اردی بهشت که پر است از ناب ترین روز ها و احساس ها

رمضان هم پُر است...شاید پُر تر از اردی بهشت حتا!

وقتی افطار می شود و میان ِ حرفهایَم یکهو عرق ِ بیدمشک را میخورَم ؛ چقدر از خودَم دلگیر می شوم که چرا به افطار کردَنَم فکر نکردم!

مَن رمضان ها را با تــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــــمام گشنگی ها و تشنگی ها دوست دارَم

و می پندارَم که رمضان از بزرگترین نعمت های ِ خداست بر من ِ کمترین...

خدایـــــَــــم

سپاس که رمضان ها را دوست دارَم...

 

 

نجوا 1: من اینجام و دلم تو عکس...

نجوا 2:میدونم برام دعا می کنید...میدونم!

نجوا 3:رمضان خیلی اردی بهشته...خیلی!

نجوا 4:میشه نظر بدید؟! افسردگی میگیرم کم کم!:|