سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

توی زندگی

یک روز هایی هست که انگار همه موجودات وظیفه دارند پریشان کنند اوضاع را!

هر کسی از یک طرف یک ساز می زند و تو مبهوت می نشینی و زل می زنی به مضحک بودن درد هایت..‌.

تفاق خاصی  نمی افتد!

فقط سردرگمی و غربت از سر و روی و وجودت چیک چیک می چکد...

پریشانی...؟به کسی ربطی ندارد و تو مجبوری اوضاعت را خوب و دوست داشتنی نشان دهی

و هر از چند دقیقه یک لبخند بزنی که انگار بهترین روزهای ممکن اکنون در حال وقوع است!

عیبی ندارد ...م ی گ ذ ر د . . .

شده تا به حال یک حس عجیب با سرعتی باور نکردی در جانت ریشه بدواند؟

یک حس که نه منبع درستی دارد نه نشانه ای

فقط درست در همان زمان که تو میخواهی دنیا را به کام خودت تلخ نکنی تمام روحت را خط خطی می کند و تو می مانی و یک حس مضحک بی منبع و نشان منفی ..

چند روزیست این حس مبهم فلان و فلان هر ساعت هشدار منفی برایم می فرستد...

«همیشه که آدمی زاد به علایقش نمی رسد...»

...

نجوا1:[از تلفن همراه-منزل مادربزرگ]

نجوا2:برای حال پریشانم دعا کنید...برای درمانم...