از هر جهت که حساب کنی
من مدتیست خیلی مفیدم!
هر شب درست در همین حول و حوش ساعت
وظیفه دارم بلند شوم در ِ بیرونی را قفل کنم ،
در ِ درونی را قفل کنم ،
کلید ِ در بیرونی را سر جایش جا بدهم ،
به کولر خسته نباشید بگویم ،
برای تک تک چراغ ها لالایی بخوانم تا آرام بخوابند ،
اگر غذایی دارد بیرون یخجال بال بال می زند آن را توی ِ اتاقک ِ سرد و بی روح ِ گوشه ی آشپرخانه آرام کنم ،
اگر بر حسب اتفاق کسی وسط حال ، وسط اتاق ، و بلکن وسط حیاط(!) جا مانده بود او را به طرف رختخوابش راهنمایی کنم ،
بنشینم فکر کنم که اگر کولر ِ این طرف را روشن کنم او سردش می شود یا نه و بعد ( به قول او ) بی تفاوت کولر را روشن کنم ،
تک تک ِ درهای باز را به جرم های گوناگون ببندم
و در آخر به خودم برسم...
به یک ششم وجودم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این روزها انقدر به ذره ذره ی اتفاقات فکر کردم که در آرشیو فکر های یکی-دوهفته ی گذشته ام محال است جای سوزن انداختن پیدا کنی!
اگر حق شناس باشی می فهمی حق دارم!
این روزها انقدر به ذره ذره ی اتفاقات اشک ریختم که در آرشیو اشک های یکی-دوهفته ی گذشته ام محال است جای سوزن انداختن پیدا کنی!
اگر وظیقه شناس باشی می فهمی اشک دارد!
هیچ تصوری از فردا ندارم
ترجیح هم میدهم هیچ تصوری نداشته باشم
از یک نوع از فردا می ترسم که امید دارم به نبودن ِ آن فردا...
من امیدهای زیادی دارم
خیلی زیاد
انقدر که درک امیدهایم دشوار است!
امید است که به امید هایم می افزایم...
هی امید می افزایم هی اشک می ریزم...
هیچ اتفاقی نیافتاده است
دنیایَم آرام...
اگر سوریه جنگ شود...؟!