عمو زنجیــــــــــــــــر باف...
کجایی...؟! کجایی که سالهاست خستگی ات را حس میکنم...؟!
از زمانی که دیگر نبافتی زنجیرهایم را...و زنجیر های دختر دایی 2 ساله ام را تمیز و مرتب بافتی...
از وقتی که دیگر حتی قدمی به سوی کوه ها نرفته ای برای زنجیر من...و زنجیرهای دختر دایی 2 ساله ام را همیشه سر موقع به پشت کوه ها انداختی...!
شاید دیگر برای من بازنشست شده ای...و برای دختر دایی 2 ساله ام تازه کار...
عمو زنجیــــــــــــــــــــر باف...
از زمانی که زنجیرهایم را نبافتی هــــــزاران زنجیر گسسته از هم در ذهن دارم...
هزاران سوال بی معنی...
و ده هزار جواب بی ربط به سوال ها...
عمو زنجیــــــــــــــــــــر باف...
از زمانی که زنجیرم را به پشت کوه نیانداختی دلم ، خود شده کوهی که دیگران زنجیرهای بافته و نبافته شان را به پشت آن پرت میکنند و می روند...
تنها نکته ثابت بابا است که می آید...
بابا آمد...و یکی دنیا از آن احساس های قشنگ همیشگی اش...
نجوا1:کاش عمو زنجیر باف اینجا بود...
نجوا2:ما که هی داریم بزرگ میشیم...چی میشد "انسان مندانه" بزرگ میشدیم...؟!
نجوا3:...