صبج بود و تازه پا در حیاط مدرسه گذاشته بودم...
بغض کرده بود و در گوشه ای خیره به رز سفیدی نشسته بود...!
نشستم به کنارش به بغض شنوی...سه دقیقه سکوت خواست تا خیس کند چشمانش را با اشک...
درک لحظاتی که نبودم در آن سخت بود برایم...
این که پدرم کنارم نباشد تصورش سخت بود...
دلش برای "پدر"ش تنگ شده بود...
هنوز هم نمیدانم توانستم بفهمم حالش را یا نه...!
گفت کارش کویت است...سالی یک بار می آید...
گفت این بار یک سال و سه ماه نیامده...
پریشان بود...دیشب خبر هشت ماه دیگر نیامدنش را داده بودند ... پریشان شده بود...
برگ برگ رز سفید را پر پر میکرد به یاد علاقه پدر...
نام "پدر"را که میشنوید همه وجودش پر از بغض میشد ...
آتش می گرفت...می سوخت...خاکستر میشد...
...احساس وجود بی وجودی میکرد به دور از پدر...
پ.ن: شکر خدایا...پدرم اینجاست...