من به خود می بالم
که در این عصر یخی
که در این کلبه ی سرد و بی روح
نفسی ، هم نفسی ، داد رسی
هست به دادم برسد
عالمی هست که با رنگ وجود
گلی بر گنبد مسجد بخزد
و در این تاریکی
روشنایی را می توان پیدا کرد
پس چه شد گفته ی سهراب؟
"مهربانی هست،سیب هست،ایمان هست."
"تا شقایق هست زندگی باید کرد"؟
مردمان خوابیدند؟
در دل من هم هست
"در دل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دور ها آوایی است که مرا می خواند"
زندگی:
«یک زمین و آسمان و مردم
همه در حول افق می چرخند
افقی در رگها
در همین نزدیکی
در میان دل ها»
چیزی غیر از این است؟