حنا، دختری با مقنعه

نظر

آخرین مطلب این وبلاگ برای 18 شهریور 92 است و حالا 30 شهریور 98 است. یعنی 6 سال و 22 روز از آخرین روزی که این‌جا نوشتم می‌گذرد. و چه کسی می‌داند در این 6 سال چه گذشت؟

این روزها من دیگر حنا؛ دختری با مقنعه‌ای که تلاش کند نام واقعی‌اش را مخفی کند نیستم. دیگر اطرافیانم چندان مرا به نام حنا نمی‌شناسند. آدم‌های واقعی می‌شناسندم و نه فقط مجازی‌ها. این روز‌ها دیگر کسی اگر بخواهد مرا به چیزی بشناسند به صاحب وبلاگ حنا نمی‌شناسد. این روزها دیگر نوجوان پر از تلاطم و بی‌آرامشی نیستم که هیجانات نوجوانی‌ام را یک‌راست توی وبلاگم خالی کنم. این روزها کیستم؟

شاید در تمام این سال‌ها هیچ‌وقت به اندازه‌ی حالا خدا را بابت داشته‌ها و نداشته‌هایم شکر نمی‌کردم. همیشه یک چیز خیلی ناراضی کننده وجود داشت در حالی که امروز، دارم از ناراحت کننده‌ها لذت می‌برم و توی آینه به خودم سیلی می‌زنم تا قدرت جنگیدنم روز به روز بیشتر شود. دیگر نوجوان نیستم و آخرین روز‌های تابستان را نمی‌گذرانم تا اول مهر به مدرسه بروم در حالی که از آن بیزارم. در این سال‌ها شاعر شدم، نویسنده شدم، عکاس شدم، معلم بچه‌های ابتدایی شدم، کارشناسی روزنامه نگاری گرفتم، کتاب چاپ کردم، با چندین و چند جا کار کردم و حالا هم صبح‌ها ساعت 8 می‌روم سر کار و عصرها برمی‌گردم. از چند روز دیگر هم قرار است بروم روی صندلی کارشناسی ارشد بنشینم و عصرها تدوین تمرین کنم. زیبا نیست؟ تمام این شش سال می‌توانستم به این‌جا برگردم اما صبر کردم. صبر کردم تا امروز برسد. دقیقا همین امروزی که بتوانم با کمترین نارضایتی از آن‌چه گذشت، سرم را بالا بگیرم و یک پست بزنم و بنویسم که من هنوز دارم نفس می‌کشم و الحمدلله که از شیوه‌ی نفس کشیدنم راضی‌ام! باید منتظر چه می‌ماندم دیگر برای نوشتن؟ همین رضایت نسبی کافی‌ست؛ حتا اگر هنوز عاشق نشدن دلیلی کافی برای کاملا راضی نبودن از زندگی محسوب شود؛ حتا اگر هنوز نمی‌دانم عشق چیست.

مهم نیست کسی بخواند یا نه. این وبلاگ مثل کتاب تاریخ زندگی من است. حتا تمام این شش سالی که نبودم هم جزوی از تاریخ من است و نگه داشتن ِ این تاریخ برایم مهم‌تر از خوانده شدن است. و الا خوانده شدن که این روز‌ها خیلی جاها پیدا می‌شود. حتا در این شش سال چندین و چند وبلاگ دیگر هم عوض  کردم و حتا یک روز هم بی‌وبلاگ سپری نکردم. آوارگی‌اش را کشیدم. مدام کوچ  کردم. مدام جای خالی حنا را حس کردم. اما کجا گوشه‌ی دنج و آرام و بدون محدودیت کاراکتر من می‌شود؟ کجا حنا دات پارسی بلاگ دات کام می‌شود؟ تمام هویت من به همین صفحات قدیمی گره خورده است ...


نظر

تند تند فرار می کزدم

اشکهایم هولم کرده بودند

بالای چادرم را سفت چسبیدم که باد نبرتش و پایین ش را جمع کردم که نپیچد در دست و پایم

هوا رو به غروب بود

مه چشمهایت را در فضا گم کرده بود

تند تند فرار می کردم اما سرعتم رو به تمامی بود

انگار زمین زیر پایم داشت برعکس من و تند تر از من فرار می کرد

چشمهایم تا می دید

مه جلوی تار دیدنم را هم می گرفت

چند آشنا دیدم در راه

و بی تامل آدمهای پشت سرمان را هشدار دادم

همراهم شدند

رسیدیم به یک تنه ی بزرگ درخت که میان چند درخت گیر کرده بود

فرستادمشان آن طرف

تو را هم فرستادم

بعد

قفل شدم

دست و پاهایم سست شد

دهانم توان جیغ و فریاد نداشت

همه رفته بودند

و من مانده بودم تنها

و چند فرد تیغ به دست

هر یک تیغ هایی به بلندای یک کف دست و به عرض دو انگشت در دست داشتند

جلو آمدند

هی آمدند

هی آمدند

هی آمدند

و من با این که عقت عقب در حال فرار بودم

اما قفل بودم!

چشمهایم تکان نمی خوردند

دستهایم یخ کرده بودند

و تمام وجودم پر از ترسی مبهم بود

ایستادم

هی آمدند

ناگهان

یک نفر آن تیغ را تا ته در گلویم فرو کرد...

درد نداشت

خیلی آرام

چشمهایم را بستم و از خواب پریدم

گلویم درد می کرد

احساس می کردم واقعا یک تیزی از جلو توی گردنم رفته و از پشت در آمده!

چیزی نبود

ودلی دردش آزارم می داد

خیس بودن بالشتم را حس کردم

و فکر کردم خون گردنم است!

نبود...

ـــــــــــــــــــــــ

هنوز جایش می سوزد

درد می کند

آزارم می دهد

مثل آن که پایش قطع شده بود

و جای پای قطع شده اش می خارید

جای گردن تیغ خورده ام درد می کند...

نجوا 1:خیلی احمقم که بعدش دعا کردم کاش واقعیت داشت...

نجوا 2:مثل ِ جنازه ی روی آبَم!

نجوا 3:همه ی مجازی بودن ها باید نابود شه...نا-بود!

نجوا 4:برای این دختر بچه دعا کنید...

نجوا 5:...