سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

روز ها

چون اوهام ِ در هم یک دیوانه

در سکوت مطلق ِ تنهایی هایم

غـــــــــ ـــــــ ــــــــــــ رق می شوم...

و

شاید از دیار ِ کودکی هایم

خاطره ای

حرفی

روزی

ساعتی

یا...

هر چیزی

شاید چیزی از کودکی هایم در گلوی ِ احساسم گیر کرده است...

شاید هوای ِ این روز های ِ شیراز هوای ِ دلم را هوایی کرده است...

شاید مرور گذشتگانم حسرتی ست بر انبوه روز ها

که سخـــــ ــــ ـــت فراموش می شود...

یا شاید

این هوا منتظر است

منظر یک اتفاق

یک جهش

یا نه!

یک تولد ِ پر شکوه

پر از رنگ

پر از سکوت معنا دار زمان

شاید...

اتفاقی در راه است...

این را همان احساس ناشناخته ی دنیا به من فهماند...

اتفاقی در راه است...

اتفاقی پر شکوه...

اتفاقی پر رنگ...

هست!

هست که روز هایم پر شده از رنگ های مصنوعی ِ طبیعت!

هست...

باور دارم...

اتفاقی در دلم نیافتاده سات

این یک نداست

از فرسنگ ها دور از توانایی شنوایی یک انسان...

نشنیدم!

حس کردم

مثل همان لحظاتی که پر می شوم از احساس های کبود...

.

.

.

.

و چون یک لحظه ی پوچ

احساس می کنم

تمامی این اتفاقات چیزی نیست

جز یک گل کاغذی

پر از رنگ

پر از حس

و بی دوام تر از تمامی رنگ ها و حس ها

دچار ِ پوچی ِ احساس شده ام...