سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

صبج بود و تازه پا در حیاط مدرسه گذاشته بودم...

بغض کرده بود و در گوشه ای خیره به رز سفیدی نشسته بود...!

نشستم به کنارش به بغض شنوی...سه دقیقه سکوت خواست تا خیس کند چشمانش را با اشک...

درک لحظاتی که نبودم در آن سخت بود برایم...

این که پدرم کنارم نباشد تصورش سخت بود...

دلش برای "پدر"ش تنگ شده بود...

هنوز هم نمیدانم توانستم بفهمم حالش را یا نه...!

گفت کارش کویت است...سالی یک بار می آید...

گفت این بار یک سال و سه ماه نیامده...

پریشان بود...دیشب خبر هشت ماه دیگر نیامدنش را داده بودند ... پریشان شده بود...

برگ برگ رز سفید را پر پر میکرد به یاد علاقه پدر...

نام "پدر"را که میشنوید همه وجودش پر از بغض میشد ...

آتش می گرفت...می سوخت...خاکستر میشد...

                   ...احساس وجود بی وجودی میکرد به دور از پدر...

 

       پدر...

 پ.ن: شکر خدایا...پدرم اینجاست...


نظر

گاهی اوقات می نشینم و مثل یک چیزی شبیه به"انــــــــــسان"فکر می کنم...

اینـــ همه دلتنگیو دل گرفتگیـــــــ نشان از اِشکال دلــــــــــ منـــ است...

                 دل من مشکل دارد...نه تقدیر خـــــــــــــــــــــــــــــدا...

                                    در به در بـه دنبال اشکال دلم هستــــــــــــــــــــمـ...

 

 

دل

 

پ.ن:سپــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـ ــــــــــــــاس از تقدیر خدا...


نظر

به فدای قدمهایت امام دلــــــــــــــ...

   این روزــــــــــــهـــــــــا اینــــــــــــــــــــــــجا حال و هوای آنـــــــــــ روزـــــــــــــهــــــــــا و آنجــــــــــــاها را دارد...

کمی کمتر... و شاید بسی بیشتر از کمی...

همان دقایقی که نبودم و ندیدمشان...

همان "بـوی گل و سوـســــــــــــــن و یاسمـــــــــــن آمد..."

همان "برخیــــــــــــــــــــــــزیــــــــــــــــــــد...ای شهیـــــــــــــــــــــدان راه خـــــــــــــــــــــــدا..."

همان هایی که ما...نسل فرزندان فرزندان انقلاب چند شعر و فیلم از آن بیشتر شاید نشناسیم...

به حرمت همین چند فیلم و شعر...راهتان...راه ماست...

حسی از آن زمان نمیشناسم اما...احساس خوش استقلال ارمغان آن روزهاست...

میــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــبالم به خود که در این کشورم...

 انقلاب