سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

قصه به بلندای تاریخ است...

از قبل از طلوع آدم...

قسم به زمانی که آفرید خورشید را...که عمری گرما دهد انسانها را...

و شب ناز در چشم کرده به خواب فرو رود...

قصه عاشقی قدیمی است...

مهتاب است مجنون...

که هر ش را به امید او تا صبح به سر می کند و...

و صبح می آید و ذره ذره کمرنگ می شود لیلی از دیده اش...

پرده ای حریر به چشمانش می رسد...

و قانع است به همین...

و آفتاب است ملکه ی لجبازی که حاصر نیست لحضه با ماه رو در رو شود...

نمیدانم ماه چه کرده که باید تا آخرین روز و ساعت انتظار بکشد...

باید هر دو بنشینند بر کرسی آسمان و بنگرند بر قصه ها و راز های دل بشر...

 

تاریکی شب را بیشتر می پسندم...

بهتر است این زندگی پیدا نباشد...

چه بهتر در دل سیاهی شب گم شود...

شب با ماه درد و دل میکنم و صبح همه آنها را یکجا رو به خورشید فوووووووت می کنم...!

او خودش زحمت سوزاندن همه دردودل ها را می کشد...

شاید همه معشوق ها خورشیدند...

که آتش میزنند بر احساسات...

.همه عاشقان ماه...

که در دل تاریکی شب به هق هق خود میرسند...

و روز هنگام از پشت پرده ای حریر...دزدکانه به معشوق سوزان خود می نگرند...

قصه ی عجیبیست حکایت تاریخ...

گذشته به حال واگذار شده...

و حال نیز به آینده...!