سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

وقتی با صدای ِ رادیوی ِ کوچک ِ سیاه ِ پدرم صبح ها برای سحری خوابَم را وِل می  کنم

 مطمئنم وقتی از اتاقَم بیرون بیایَم همه دور ِ میز ِ شیشه ای ِ وسط ِ حال نشستند و هر از چند ثانیه یکی شان می گوید:

برم دوباره صداش بزنم؟! 5-6 دقیقه بیشتر نمونده!

و در همین حال و احوال مَنی که هنوز در حال و هوای ِ خوابَم هستم روی ِ صندلی ِ چوبی ِ روبه روی ِ پدرم می نشینم

شروع می کنم به فکر کردن

امروز دلَم برنج می خواهد؟

رادیو می خواند

و من همراه با او بلند اوج می گیرم

  اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ مِنْ قُدْرَتِکَ بِالْقُدْرَةِ الَّتِی اسْتَطَلْتَ بِهَا عَلَى کُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ کُلُّ قُدْرَتِکَ مُسْتَطِیلَةٌ

درست بعد از اینکه با رادیو همخوان می شوم یادم می آید که دلَم چه می خواهد برای ِ خوردن

همیشه یک دقیقه ی آخر همه ی خانه در حال دویدن هستند...

ــــــــــــــــــ

ـــــــــــــــــــهر چقدر هم تلاش کنم تقریبا رمضان های ِ من صبح ندارند!

اگر روزی خیلی مُصِر باشم 10!

ظهر ها باید بنشینم و قرآن خوانی ِ حَرَم را نگاه کنم و با هر بار نهاوند ذوق کنم...

نَظمِ نشستن ِ مردم را ببینم و بعد پیش خودَم تصور کنم که بشود یک روز از همین ماه من میان ِ این جمعیت باشم...

ــــــــــــــــــ

رمضان ، ماه ِ اردی بهشت ِ ماهی ست...

وقتی شبها هم احساس می کنم نباید چیزی بخورم به این باور می رسم که مَن روزه گرفتن هایَم را دوست دارم!

مثل ِ اردی بهشت که پر است از ناب ترین روز ها و احساس ها

رمضان هم پُر است...شاید پُر تر از اردی بهشت حتا!

وقتی افطار می شود و میان ِ حرفهایَم یکهو عرق ِ بیدمشک را میخورَم ؛ چقدر از خودَم دلگیر می شوم که چرا به افطار کردَنَم فکر نکردم!

مَن رمضان ها را با تــــــــ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـــــــــــــمام گشنگی ها و تشنگی ها دوست دارَم

و می پندارَم که رمضان از بزرگترین نعمت های ِ خداست بر من ِ کمترین...

خدایـــــَــــم

سپاس که رمضان ها را دوست دارَم...

 

 

نجوا 1: من اینجام و دلم تو عکس...

نجوا 2:میدونم برام دعا می کنید...میدونم!

نجوا 3:رمضان خیلی اردی بهشته...خیلی!

نجوا 4:میشه نظر بدید؟! افسردگی میگیرم کم کم!:|

 

 


نظر

سه کلمه می نویسم

سطر بعد

یک کلمه پاک می کنم

نه...همه را پاک می کنم!

ـــــــــــــ

وقتی که بغض می کنم

چند ثانیه فرصت احتیاج دارم

تا اشکهای جمع شده در چشمانم را

بی تفاوت تر و عادی تر از هر وقت دیگر

قورت دهم

باز گیــــــرَم!

گیر در شک شهر پر ادعا

که هنوز هم به اسم وطن نمی شناسمش!

پنجره ام را باز می کنم

و تصور می کنم صدای باران را

چک چک...

به گلدان ها آب می دهم

و در ذهن خود تلاش می کنم بوی ِ خاک ِ باران خورده را به یاد آورم

و یاس هایی که زیر قطره های باران برگ برگ می شوند

من بیشتر از قبل به یک باران محتاجم

بارانی که تمام افکار ِ شلوغ و خسته و پریشانم را بشوید و به نا کجا آبادی دور ببرد

ـــ تو عاشق ناکجاآباد بودی...هنوز یادم هست ـــ

صدای تپش قلبم از حنجره ام بیرون می ریزد

و من بلند بلند برای خودم سوگواره می خوانم...

اشکهایم گواه می دهند

من در اوقات تنهایی ام مشغول تر از هر زمان دیگرم!

و شاید نواختن یک صدا

یک تق تق

برای تنوع اوقات تنهایی کمی پاره ساز باشد

...

متن هایم بی سر و ته اند

هم من می دانم

هم واژه ها

به کسی نگویید

اما من

بی استعدادی هایم را تازه کشف کرده ام

درد هایی که با من کاری ندارند را تازه یافتم

برای استغداد های نداشته و درد های نکشیده ام برنامه خوبی دارم

هر روز می خواهم به یکی شان فکر کنم

و بعد چیزی شبیه به مقابله به مثل!

استعداد های داشته و درد های کشیده ام را رو به رویشان می چینم

اعتراف می کنم

من در درد کشیدن استعداد خوبی دارم!

...

...

گاهی دور ترین ها به طور کاملا ناخودآگاه نزدیک می شوند

و گاهی نزدیک ترین ها به طور کاملا او ـ آگاه دور...