سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

سه کلمه می نویسم

سطر بعد

یک کلمه پاک می کنم

نه...همه را پاک می کنم!

ـــــــــــــ

وقتی که بغض می کنم

چند ثانیه فرصت احتیاج دارم

تا اشکهای جمع شده در چشمانم را

بی تفاوت تر و عادی تر از هر وقت دیگر

قورت دهم

باز گیــــــرَم!

گیر در شک شهر پر ادعا

که هنوز هم به اسم وطن نمی شناسمش!

پنجره ام را باز می کنم

و تصور می کنم صدای باران را

چک چک...

به گلدان ها آب می دهم

و در ذهن خود تلاش می کنم بوی ِ خاک ِ باران خورده را به یاد آورم

و یاس هایی که زیر قطره های باران برگ برگ می شوند

من بیشتر از قبل به یک باران محتاجم

بارانی که تمام افکار ِ شلوغ و خسته و پریشانم را بشوید و به نا کجا آبادی دور ببرد

ـــ تو عاشق ناکجاآباد بودی...هنوز یادم هست ـــ

صدای تپش قلبم از حنجره ام بیرون می ریزد

و من بلند بلند برای خودم سوگواره می خوانم...

اشکهایم گواه می دهند

من در اوقات تنهایی ام مشغول تر از هر زمان دیگرم!

و شاید نواختن یک صدا

یک تق تق

برای تنوع اوقات تنهایی کمی پاره ساز باشد

...

متن هایم بی سر و ته اند

هم من می دانم

هم واژه ها

به کسی نگویید

اما من

بی استعدادی هایم را تازه کشف کرده ام

درد هایی که با من کاری ندارند را تازه یافتم

برای استغداد های نداشته و درد های نکشیده ام برنامه خوبی دارم

هر روز می خواهم به یکی شان فکر کنم

و بعد چیزی شبیه به مقابله به مثل!

استعداد های داشته و درد های کشیده ام را رو به رویشان می چینم

اعتراف می کنم

من در درد کشیدن استعداد خوبی دارم!

...

...

گاهی دور ترین ها به طور کاملا ناخودآگاه نزدیک می شوند

و گاهی نزدیک ترین ها به طور کاملا او ـ آگاه دور...