سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حنا، دختری با مقنعه

نظر

شب جمعه ...جمکران...

دلم شکسته بود از 6 ماه نرفتنم...دخترک کوچکی بود با لبخند...و یک دستمال مچاله شده سفید...

تازه حس کردم قطره اشک را بر صورت...زیاد بود یک دستمال...

لایه ای شد برای اشکم و لایه ای همراه دستم...

به در تکیه داده بودم...

به در مالیدمش دستمال را...

به محراب رفتم...به آنجا هم کشیدمش...

و چاه عریضه نیز...

در و دیوار مسجد را در یک لایه دستمال کوچک حمع کردم...

بود آنجا گرفته بود...

از آن شب به بعد...

در کنار جانماز کوچک صورتی ام...

حس میکنم چیزی را ...

مثل بهشت...نه...شاید خود بهشت...

همچنان آن دستمال یک یک لایه ی سفید مچاله شده دخترک برایم بوی جمکران دارد...

احساس میکنم میان آن حیاط به نماز ایستاده ام...به خاطر همین یک دستمال کوچک سغید...

نجوا1:دیگر نوشته هایم انتها ندارند که پی نوشت داشته باشند...نجوا میکنم تا وقفه ای ایجاد شود میان هرم گرم حروف...

نجوا2:دلتنگی بی انتها به قم دوباره راهی ام کرد...

نجوا3:التماس دعا...

نجوا4: ...